خواهر یا مادر

ساعت 8 رسیدم مدرسه. هنوز صف هست. سر کلاس دانش آموز رو اعصابم راه میره.میگه آقا محرمه چرا پیراهنت ......

-----------------------------

توی دفتر مدرسه دو تا معلم دارن بحث می کنن.یکی با آب و تاب از ایران باستان و زرتشت و کوروش و این حرفا میگه یکی هم  از محرم و عزا داری. اینا هم دارن رو اعصابم راه میرن.

-----------------------------

یک صبح دیگر.چیزی که حسش نیست، مدرسه.ساعت اول نرفتم. خوابیدم .ساعت 9 صبح دیدم همکاران دارن صبحونه می خورن. ساعت اول یه حاج آقا بوده و عزا داری و از این حرفا.کلاسی در کار نبوده.

-------------------------------------

یه مستاجر اومد. فکر کنم هم سایه خوبی باشیم. چقدر اسباب ،اثاثیه دارن. از یزد اومدن. یه بچه دارن.

-----------------------------------

یه خانم کنار دانش آموزم ایستاده.درباره درسش می پرسه. من فکر کردم خواهرشه. گفت: من مادرشم.

-----------------------------------

نظرات 2 + ارسال نظر
مه سا یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ب.ظ

چ بد اخلاق :| خو بچه س دیگه :)) چقدر م بچه با نمکی بوده

کلن همه ملت رو اعصاب شما راه میرن :| خو شما اعصاب نداری ظاهرن :))) ینی منم الان رو اعصابتون راه میرم


چقد بچه ها خوش به حالشون شده که شما زنگ اول نبودین هه هه ، عه از شانسشون روزی نبودین که بچه ها کلاس نداشتن طفلکی ها :))


از کجا می دونین خوبن ؟؟


چ مامان جووونی

از اون جا که برخوردشون گرم و صمیمی هست و یه روز دعوتم کردن ناهار. خیلی خوشمزه بود ولی سیر نشدم.راحت نبودم.

روشنک یکشنبه 19 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ب.ظ http://unexpected71.blogfa.com

چ عالی!
یزدیا مردمان فوق العاده خونگرم و مهمون نواز و بی ازاریند!

یزدیها این جا همشون سوپر مارکت و نانوایی دارند. سرشون تو کار خودشونه.ادمای خوبی هستن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد