آن سه نفر

یک روز ظهر وقتی از سرکار بر می گشتم. مرد میان سالی نزدیک خونه درخواست کمک کرد. توی ماشین یه سکه 100 تومنی پیدا کردم بهش دادم  تا از شرش راحت بشم. با پر رویی هر چه تمام تر گفت من گدا نیستم با این پول  چی میدن به من!!! گفتم پس چی هستی؟ چیه  می خوای درآمد یک روزت رو یک جا بدم. می خواستم بیام پایین حالشو جا بیارم .گفت بگیر نمیخوامش.من هم از آن جا که ناهارمو گرفته بودم و حسابی گرسنه بودم با سرعت ازش رد شدم.

یک روز صبح  جلو در خونه یه سگ خودشو بهم نزدیک می کرد. هر کاری کردم ازم دور نمی شد. یه تکه کیک انداختم جلوش سریع برداشت و رفت.

ساعت یک بعد از ظهر  پسر مستاجر تازه وارد همون طور که داشت از پله ها بالا می اومد گفت پایین یکی کارتون داره.دم در پیرمردی قد بلند با لباس محلی سیاه و شالی بر کمر (فکر کنم لباس کردی و اون طرفا بود.) سلام ! بفرمایید.سلام. شما کاری تو ساختمان ندارین براتون انجام بدم.یک ماهی هست که سرایدار یا همون نگهبان ساختمان رو به خاطر اعتیاد و کم کاری که داشت اخراج کرده ام. بهش گفتم مثلا چه کاری؟ هنوز جواب نداده بود گفتم بیا تو. تمام پله و حیاط رو برق انداخت و رفت. این همسایه های بی معرفت یکیشون هم نیومد حتی نگاه کنن چه خبره. از آن جا که پهلوان شال به کمر ما کم حرف و پر کار بود ناهارمو بهش دادم. و از آن جا که دیگه چیزی برای خوردن نبود.بجای ناهار  باقی مانده صبحونه را خوردم.مرد شریفی بود.

باز هم تعطیلی. هفته اول بهمن تعطیلیاش چرا این شکلیه؟

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ http://maryamalviri.blogfa.com

الهی
آن را که تو خواهی آب در جوی روان است و آن را که تو نخواهی چه درمان است

[ بدون نام ] دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام
کلا تعطیل کردی فضای مجازی رو یا با قهری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد