آخر مهرماه نود

هفته آخر مهرماه ، باز هم یک هفته خوب. کلی درس دادم کلی پرسیدم. در بین دانش آموزان حس رقابت خوبی وجود داره. هنوز با همکاران راحت نیستم.زنگ تفریح(استراحت) خیلی دیر میگذره!!! بین این همه خانم معلم که با هم کلی حرف برای گفتن دارن واقعا سخته.مرضیه خانم سرایدار مدرسه هر وقت میاد تو دفتر میگه : به این پسر هم اجازه بدین یه کم حرف بزنه.مرضیه زود دختر خاله شده!!!

دانش آموزای کلاس هم بعضی موقع  که دارم ازشون می پرسم بهم میگن : خانم اجازه!!! بلافاصله میگن ببخشید آقا اشتباه شد.بعدش، هم من و هم دانش آموز یادمون میره سوال چی بود.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:پنجشنبه و جمعه استراحت مطلق


نظرات 5 + ارسال نظر
عروس خانم پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ق.ظ http://aroskhanoom.blogfa.com/

چه خاطرات جالبی دارید شما

این چیزایی که من می نویسم بعد چند سال مرورش کلی خاطرات رو برام زنده میکنه.به نظرم برای کسی غیر از خودم بدرد نخوره.

مریم پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 06:31 ب.ظ http://maryamalviri.blogfa.com

از بچگی دلم می خواست معلم بشم
الان هم خیلی ها فکر میکنن معلمم
من آرومم و برعکس خواهرم شر و شور
من خبرنگار شدم اون معلم
منظورم این نبود که بچه های خانواده های معتاد و یا بزه کار گناه کارن
ای کاش ساز و کاری بود که هیچ فرد معتاد و به درد نخوری اجازه بچه دار شدن نداشته باشه
البته می دونم این یه آرزوی غیر ممکنه

منظورم این بود که اون بچه گناهی نداشت که این سرنوشت رو داشته باشه.

مرسا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ http://mersa1353.blogfa.com

سلام ...ممنون ...انشالله یه با غیرتن نصیب شما شه

دعا کن یه مهربون نصیب بشه.

زن تنها دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:25 ب.ظ http://1iran2kht.blogsky.com/

با اجازه ادتون کردم.

خیلی جالبید.. به مرور این دخترا عاشقتون میشن.. وسطهای سال می بینید که توی دفتر های مرتبشون دور اسمتون قلب و ستاره کشیدن.. از غم دوریتون زار زار گریه می کنن.. دخترا موجودات جالبین.. تقریبا همشون یه بارم که شده عاشق یه معلمی استادی چیزی شدن...

ببینید کی بتون گفتم...
مواظب خودتون و شاگردای کوچولوتون باشید.. خصوصا اگه راهنمایی تدریس می کنید

مواظبم.

زهرا چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ق.ظ

با نوشته ها تون من و بردید به دوران دبستان الان ۲۸ سالم و یه مادر و یه خبرنگارم
از دوران دبستانم کلاس چهارم و خیلی دوس داشتم
یه معلم آقا داشتیم از نوع سرباز معلمش
خیلی خیلی مهربون بود
مدرسه ای قدیمی تو یه روستای خیلی کوچیک اما اون از تهران می اومد و کلی کلاس داشت
اما به ما بچه ها که می رسید این قدر با مهربونی و گرم بود که انگار خودش هم روستاییه
با کمک بچه ها و خودش کلاس و تمیز می کردیم و تزئین
زنگ های ورزش خودش یه پای همه بازی هامون بود
با حقوق کمی که اون موقع از معلمی می گرفت برای بچه های بی بضاعت کلاس یا درس خون ها جایزه می خرید و می گفت با مامانم رفتیم خرید
بهمون یاد داد با بقیه بچه های کلاس مهربون باشیم
در عین حال جدیت رو هم یادمون می داد
بعد از اون سالها چندین بار اومد روستا تا از وضعیت بچه ها و کار و بارشون مطلع بشه اما من موفق به دیدنشون نشدم.
براش هر جا که هست آرزوی موفقیت و خوشبختی می کنم.
امیدوارم یه روزی شاگردای شما هم براتون از صمیم قلب همین آرزو رو داشته باشند.

امیدوارم.تلاش خودم را دارم می کنم...... برای شما و مادر بزرگوارتان هم آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد