سه شنبه صبح خیلی کار داشتم از داراریی گرفته تا دفتر اسناد و یک سری کارهای بانکی.
---------------------------------------------
عصر سه شنبه سفر سه روزه به قشم کنسل شد. چند نوع غذا با مواد لازم و نحوه پخت از اینترنت گرفتم.
برای سه روز تعطیلی کلی خرید کردم.
--------------------------------
صبحانه و ناهار و شام مفصل همراه با آرامش. وقت زیادی صرف آشپزی شد. ولی دقیقا نمیشه طبق سایت های آشپزی آشپزی کرد.
-----------------------------------------
کلی هم شستشو بود و گرد گیری و .... حمام این روزها با خنک شدن هوا بهتر از روزهای دیگه.
--------------------------
ولی خواب بخش اصلی سه روز و نصف تعطیلی بود.
----------------------------------
ساعت 8 رسیدم مدرسه. هنوز صف هست. سر کلاس دانش آموز رو اعصابم راه میره.میگه آقا محرمه چرا پیراهنت ......
-----------------------------
توی دفتر مدرسه دو تا معلم دارن بحث می کنن.یکی با آب و تاب از ایران باستان و زرتشت و کوروش و این حرفا میگه یکی هم از محرم و عزا داری. اینا هم دارن رو اعصابم راه میرن.
-----------------------------
یک صبح دیگر.چیزی که حسش نیست، مدرسه.ساعت اول نرفتم. خوابیدم .ساعت 9 صبح دیدم همکاران دارن صبحونه می خورن. ساعت اول یه حاج آقا بوده و عزا داری و از این حرفا.کلاسی در کار نبوده.
-------------------------------------
یه مستاجر اومد. فکر کنم هم سایه خوبی باشیم. چقدر اسباب ،اثاثیه دارن. از یزد اومدن. یه بچه دارن.
-----------------------------------
یه خانم کنار دانش آموزم ایستاده.درباره درسش می پرسه. من فکر کردم خواهرشه. گفت: من مادرشم.
-----------------------------------